شمع سحری


به نگاهی یارا، غم دل را بنشان
گل رویت بنمای، در عوض جان بستان
هم چو شمع سحری سوزم از این عشق نهان
بی تو یک دم ای جانه جان، دم نزنم در جهان
سر ز پا نشناسم، از شوق روی تو
سر فرو کی آرم، جز بر ابروی تو
نور چشم من، خاک کوی تو
هر شب ای مه من دارم، با تو سخن
کی به پایان می آید، شب هجرانت یارا
یک جلوه نما پیش از آن کـ ـز غم آید جان بر لب ما
بر شب من گر گذری همچو پیک سحری
غم دل ببری
بر شب من گر گذری همچو پیک سحری
غم دل ببری
بر شامم بتاب، ای ماه شبم
از هجر رخت، در تاب و تبم
1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/17 - 18:40